كتاب هوس
كتاب هوس
هوس زمان نمي گذرد صداي ساعت شماته تكرار است خوشا به حال كسي كه لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است نور خورشيد روي صفحه ي شيشاه اي ساعتش تابيد و انعكاس آن در چشمان خسته ، اما پر هيجان مهسا افتاد .موهاي روي پيشانيش به هم چسبيده بود و از يقه مانتوي سفيد كتانش حرارت شكنجه آوري بيرون مي آمد .نگاه بي تابش را به صف طويل ماشين هاي پيش رويش انداخت و زير لب ناليد:اگه از من بپرسن جهنم از نظر تو چه جوريه حقيقتا اين صحنه را توصيف مي كنم. افشين با دلخوري مشتش را روي فرمان ماشين كوبيد و گفت:اي بخشكي شانس عجب راه بنداني شده. نگاهش را به صورت كلافه مهسا دوخت و با لحن محتاطانه اي ادامه داد:ببينم الان ساعت چنده؟ مهسا نگاه ديكري به صفحه ساعتش انداخت و گفت:نزديك يازده و نيمه. افشين بار ديگر به روبرو خيره شد و در حالي كه پيراهنش را عقب و جلو تكان مي داد، زير لب غر زد: اين هواي لعنتي چرا اين قدر داغه؟ صداي فرياد خشم آلود و عصبي مهسا به يكباره او را از جا پراند: واي به حالت افشين اگه من به موقع جلوي در دادگاه نباشم. نگاه وحشتزده افشين به سمت مهسا چرخيد : زهره ام تركيد به خدا .خواستي جوش بياري قبلش يه بوقي بزن . بابا همين طوري كه نمي شهو تمام صورتم تب خال شد. الان وقت مسخره بازي نيست افشين.دارم بهت هشدار مي دم اگه به موقع جلوي در دادگاه نباشم.. افشين به صف طويل ماشين هاي جلوتر از خودشان اشاره اي كرد و گفت: مي گي چي كار كنم ،از روشون بپرم؟ هر كاري مي خواي بكني بكن .فقط منو به موقع برسون. افشين شانه اي بالا انداخت و گقت:خيلي خب پس خلبان صحبت مي كنه لطفا كمربند هاتون رو محكم ببندين قراره به زودي بال در بياريم و بپريم. نگاه خشم آلود مهسا او را وادار به سكوت كرد : تو يه احمق بي مغز تمام عياري . ديگه يه لحظه هم اينجا نمي مونم. اين را گفت و كيفش را روي شانه اش انداخت .
برچسب: ،
- "كتاب هوس "نوشته تهمينه كريمي ،توسط نشرعلي منتشر شده است.
- موضوع كتاب:رمان، رمان ايراني،داستان فارسي،ادبيات فارسي
هوس زمان نمي گذرد صداي ساعت شماته تكرار است خوشا به حال كسي كه لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است نور خورشيد روي صفحه ي شيشاه اي ساعتش تابيد و انعكاس آن در چشمان خسته ، اما پر هيجان مهسا افتاد .موهاي روي پيشانيش به هم چسبيده بود و از يقه مانتوي سفيد كتانش حرارت شكنجه آوري بيرون مي آمد .نگاه بي تابش را به صف طويل ماشين هاي پيش رويش انداخت و زير لب ناليد:اگه از من بپرسن جهنم از نظر تو چه جوريه حقيقتا اين صحنه را توصيف مي كنم. افشين با دلخوري مشتش را روي فرمان ماشين كوبيد و گفت:اي بخشكي شانس عجب راه بنداني شده. نگاهش را به صورت كلافه مهسا دوخت و با لحن محتاطانه اي ادامه داد:ببينم الان ساعت چنده؟ مهسا نگاه ديكري به صفحه ساعتش انداخت و گفت:نزديك يازده و نيمه. افشين بار ديگر به روبرو خيره شد و در حالي كه پيراهنش را عقب و جلو تكان مي داد، زير لب غر زد: اين هواي لعنتي چرا اين قدر داغه؟ صداي فرياد خشم آلود و عصبي مهسا به يكباره او را از جا پراند: واي به حالت افشين اگه من به موقع جلوي در دادگاه نباشم. نگاه وحشتزده افشين به سمت مهسا چرخيد : زهره ام تركيد به خدا .خواستي جوش بياري قبلش يه بوقي بزن . بابا همين طوري كه نمي شهو تمام صورتم تب خال شد. الان وقت مسخره بازي نيست افشين.دارم بهت هشدار مي دم اگه به موقع جلوي در دادگاه نباشم.. افشين به صف طويل ماشين هاي جلوتر از خودشان اشاره اي كرد و گفت: مي گي چي كار كنم ،از روشون بپرم؟ هر كاري مي خواي بكني بكن .فقط منو به موقع برسون. افشين شانه اي بالا انداخت و گقت:خيلي خب پس خلبان صحبت مي كنه لطفا كمربند هاتون رو محكم ببندين قراره به زودي بال در بياريم و بپريم. نگاه خشم آلود مهسا او را وادار به سكوت كرد : تو يه احمق بي مغز تمام عياري . ديگه يه لحظه هم اينجا نمي مونم. اين را گفت و كيفش را روي شانه اش انداخت .
منبع: بانك كتاب
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: