خريد اينترنتي كتاب خريد اينترنتي كتاب .

خريد اينترنتي كتاب

كتاب پشت پلك شب

كتاب پشت پلك شب 
  • "پشت پلك شب "نوشته مريم صمدي ،توسط نشرعلي منتشر شده است.
  • موضوع كتاب :رمان،رمان ايراني،داستان ايراني،ادبيات فارسي
درباره كتاب  پشت پلك شب :

پشت پلك شب تبريز – آذرماه 1384 صداهاي مختلفي در سرش مي پيچيدند. گويي همه قصد كرده بودند باهم حرف بزنند: اون مريضه ! متاسفم عزيزم اما واقعا اميد زيادي بهش نيست. سكته شديدي كرده حتي اگه از بستر هم بلند بشه... و افروز با خود انديشيده بود (( حتي اگه ؟...)) دستهايش را محكم روي گوشهايش فشرد و پيشاني اش را روي زانوهايي كه آنها را در بغل جمع كرده بود . نمي خواست چيزي بشنود. هيچ چيز جز اينكه حال او خوب شده است و باز به عصاي آبنويش تكيه مي دهد. عجز آلود و درمانده انديشيد: حالا فقط اون برام مونده . اوه خدايا .... اونو ازم نگير! تازه مي فهميد كه چقدر او را دوست دارد و چه قدر وجود محكم و استوار او برايش ارزشمند است. صداي تقه اي كه به در خورد باعث شد احساس كند كه ته دلش خالي شده است. مي دانست كه ديگر تاب شنيدن هيچ خبر بدي را نخواهد داشت اما صداي گونل را كه شنيد آسوده خاطر پلك برهم نهاد.نه ! گونل هيچ وقت قاصد بدخبر نبود:پ خانوم ....اجازه هست ؟ از جا برخاست و قبل از اينكه گونل ضربه ديگري به در بزند آنرا گشود و اين بار رودرروي هم بودند : غذا آماده اس خانوم.آقا جان خواستن بدونن كه تشريف مي يارين پايين يا غذاتون رو براتون بيارن بالا؟ مي خواست بگويد : (( ميلي به غذا ندارم )) اما خوب مي دانست كه با معده خالي هم نمي تواند درست فكر كند: بگو مي يام پايين. گونل چشمي زيرلبي گفت و به طرف پله ها رفت و افروز پس از رفتن او در را پشت سرش بست سپس پشت در نشست و زانوهايش را باز در بغل گرفت و آنها را در حصار بازوانش فشرد و چانه اش را روي زانوها گذاشت. عادتي بود كه از كودكي داشت و مادرش هميشه بخاطر آن سرزنشش كرده بود. ياد ثريا ، مادرش باعث شد بي اختيار احساس قدرت كند و سعي كند ضعفي را كه دست و پاهاي رخوت آلودش را مي فشرد پس بزند. با خود زمزمه كرد: نبايد بميره. خوب مي دونه كه نبايد بميره چون منو داره و من احتياج به اين دارم كه در كنارم باشه كه تنهام نذاره. آه ... مگه خودش نخواست كه بيام ؟ خب .... منم اومدم ولي حالا.... اون داره مي ميره. چيزي كه من تاب تحملش را ندارم. چنگي لاي موهاي كوتاهش زد و آنها را از دوطرف سر محكم كشيد.انگار مي خواست اين گونه خودش را شكنجه بدهد: نبايد سهل انگاري ميكردم. تنهاش گذاشتم و حالا.... شايد اين همه اتفاقات بد سزاي كارمه. صداي رعد و برقي شديد، سرش را ناگهاني به سوي پنجره چرخاند. باران شديدي شروع به بارش كرده بود. نگاهش خيره به باران پاييزي به دنبال پرده هايي كه بخاطر پنجره باز اتاق محكم به ديوار و شيشه ها كوبيده مي شدند كشيده شد. 

منبع: بانك كتاب



برچسب: ،
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ساعت: ۰۱:۲۴:۱۹ توسط:ajansbook موضوع:

{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :